میگفت عاشقم
نوشته شده توسط : ستایش

می گفت عا شقم ، دوستش دارم و بدون او هيچم و برای او زنده هستم... او رفت و تنها ماند .... زندگی کرد و معشوق را فراموش کرد... از او پرسیدم از عشق چه می دانی ؟ برایم از عشق بگو... گفت:عشق اتفاق است بايد بشينی تا بیفتد!!!. گفت:عشق آسو دگيست ,خيال است...خيالی خوش... گفت:ماندن است ....فرو رفتن در خود است.... گفت:خواستن و گرفتن و برای خود کردن است.. گفت: عشق ساده ست ، همين جاست دم دست و دنيا پر شده از عشقهای زود...... گفت: عشق دروغی بیش نیست.... گفتم: تو عاشق نبودی و نیستی........ گفتم:عشق یک ماجراست ، ماجرایی که باید آن را بسازی.... گفتم:عشق درد است ... گفتم:عشق رفتن است عبور است ، نبودن است... گفتم: عشق تضاد است.... گفتم:عشق جستجوست ، نرسیدن است...... نداشتن و بخشیدن است.... گفتم:عشق آغاز است , دیر است و سخت است.... گفتم:عشق زندگیست ولی از یه نوع دیگه..... به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام ... گفتم عشق راز است .... راز بین من و توست و بر ملا نمی شود .... هیچ وقت پایان نمی یابد . مگر به مرگ..... آهی سردی کشید.... دیگه هیچی نگفت.... سرشو انداخت پائین و آروم از پیشم رفت.......

 

 





:: بازدید از این مطلب : 403
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 14 خرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: